۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

آتش در نیستان


ظرف یک روز تمام زندگی من 180 درجه تغییر کرد.همه چیز زیروزبر شد.از یک پسر بچه بی خیال که بزرگترین دغدغه ذهنی اش فوتبال است تبدیل شدم به روحی سرگردان که از هر موقیعتی استفاده می کرد تا با یاد آوری خاطراتش خود ارضایی کند. تازه یاد گرفته بودم که کِرِم بمالم به کیرم و دستم را دورش حلقه کنم و در یک جهت جلو عقب کنم تا لذت بخش تر باشد.دستانم همیشه بوی کرم می داد و چرب بودند و باز هم از جغ زدن خسته نمی شدم.سامان اسمش را یادم داده بود.جرات نکرده بودم از ماجرای ظهر آن روزبرایش چیزی تعریف کنم اما او کاملا  پی برده بود که یکدفعه مسائل زن و شوهری برایم جذاب شده اند و ازش مدام بیشتر و بیشتر سوال می پرسیدم.


رفتار مامان و فرزین کاملا مثل گذشته شده بود و با این که سعی می کردم مدام مامان را زیر نظر داشته باشم تا اگر دوباره خواست آن کار را تکرار کند من هم ببینمش . هیچ خطایی ازش سر نمی زد! با اینکه مثل گذشته دوستش داشتم اما هروقت چشمم می افتاد به بالای پستان هایش که موقع خم شدن از یقه بلوزش پیدا بود یاد سفیدی و لرزششان می افتادم و تا خم می شد چیزی بردارد صحنه خم شدنش جلوی فرزین و باز شدن لمبرهای کونش از هم جلوی چشمم می آمد و کیرم راست می شد. نظرم نسبت به باقی زن ها و دخترهاهم تغییر کرده بود و با دیدنشان سعی می کردم لخت و یا در حال گاییده شدن تصورشان کنم. مخصوصا زن های همسن و سال مامان بیشتر جذبم می کردند .بیشتر از همه بعد از مادرم چشمم پشت سر کوچکترین دختر آقای فراهانی بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود و برگشته بود خانه پدرش که طبقه همکف آپارتمان ما بود .آقای فراهانی استاد بازنشسته دانشگاه بود و آنقدر پیر شده بود که آلزایمر و ضعف بینایی، در کنار آرتروز زنش زندگی را برایشان عذاب آور کند . به جز شوکا هر سه فرزند دیگرش تحصیل کرده بودند و خارج از ایران زندگی می کردند.و شوکا احتمالن تنها به این دلیل  مانده بود اینجا که خوراک رویاهای خیس بیشتری را برایم آماده کند . مخصوصن طرز رفتار و لباس پوشیدن خاصش که البته از منظر باقی مردها و زن های آپارتمان و خانه  خیلی مورد پسند نبود اما برای من فوق العاده جذاب بود طوری که مدت های می نشستم بیرون خانه تا از ساختمان خارج شود و با دوربین بزرگی که از گردنش آویرزان بود و چندین و چند کاغذ لوله شده بلند در دستانش سوار پژو504سبز رنگش شود و از خانه دور شود یا در حالی که مدرن تالکینگ در ماشینش می خواند برگردد. لباس های آزاد بلند می پوشید که یقه شان باز بود و روسری های رنگی سرش می کرد و عینک های آفتابی بزرگ می زد.همیشه آرایش می کرد و بوی عطر تندش تا چند دقیقه بعد از رفتنش توی پاگرد خانه می ماند تا من بدوم بروم و بو بکشم و لذت ببرم ازین بو .سیگار هم می کشید .البته داخل ساختمان نه , وقتی جلوی خانه روی ترمز می زد سیگارش را حتی اگه تازه روشن کرده بود از شیشه باز پرت می کرد بیرون تا من پس از ناپدید شدنش داخل ساختمان، بروم آن را بردارم و خیره شوم به اثر رژ لب روی فیلترش و چند پک بزنم و سرفه کنم . یکی از دلایل سیگاری شدن من علاقه شدیدم به آدم های سیگاری موجود در زندگیم بود.و اولین سیگارهایی که کشیدم همان نصفه وینستون قرمزهای شوکا بود.

شوکا رویای من شده بود،تصورات جنسی ام به خاطر علاقه شدیدی که بهش داشتم خیلی پیشرفت نمی کرد اما حتی با یاد آوری خودش و تیپ و قیافه اش می توانستم خود ارضایی کنم.اما حتی 6 ماه بعد هم آن رویای تابستانی گاییده شدن مامان بهترین خاطره برای این بود که کیرم را دستم بگیرم و جلو عقب کنم.


مامان کوچکترین حرکت اضافه ای نکرده بود تا زمستان همان سال که دوساعت زودتر از موعد همیشگی مدرسه را برای تزیینات دهه فجر و تمرین گروه تئاتر و سرود تعطیل کردند. تمام مسیر مدرسه تا خانه را دویدم ،می خواستم هرچه زودتر لباس هایم را عوض کنم و بروم توی کوچه فوتبال بازی .خانم فراهانی داشت درخت های دم در را آب می داد و در ساختمان باز بود.بدو بدو رفتم بالا و کلید انداختم و رفتم داخل.حس کردم داخل یک خانه دیگر هستم. هیچ کدام از اِلِمان های قدیم سرجایشان نبودند؛خانه معمولا با بویش شناخته می شود ,خانه ی ما بوی آرامش و امنیت می داد و غذا ! و همیشه پرده هایش باز بودند و نور می پاشید روی فرش های دست بافت مورد علاقه پدرم. اما حالا تمام پرده ها کشیده بودند و جایشان فقط آباژور گوشه پذیرایی روشن بود و چند شمع در گوشه و کنار خانه. بوی قهوه,سیگار و عود می آمد وبوی خوب اودکلن...موزیک غریبی توی خانه پخش می شد که بعدها فهمیدم پینک فلویده . حالا هم که این خطوط را می نویسم  پس از هفده سال می توانم چشمهایم را ببندم و در هیبت کودک یازده ساله ی گنگ و تعجب زده در آن فضای اثیری چشم باز کنم .روی میز وسط هال پذیرایی دو بطری بیگانه با شکل های خیلی خوشگل بودند و یک ظرف شکلات خارجی ودو بشقاب که در یکیشان توت فرنگی حقله حلقه شده بود و در دیگری پرتغال پوست کنده و خورد شده(از هر ظرف چند دانه بیشتر کم نشده بود) و  یک زیر سیگاری با چند ته سیگار . صدای دوش آب از اتاق خواب مامان و بابا می آمدو در اتاق بسته بود.از ظرف شکلات یک دانه برداشتم و گذاشتم توی دهانم.خوشمزه ترین شکلاتی بود که تا به حال خورده بودم,حالم به کلی منقلب شد از خوردنش اما جرات نداشتم بیشتر بردارم.صدای آب قطع شد و صدای باز شدن در حمام آمد.مامان از حمام بیرون آمده بود و صددرصد چون فکر می کرد خونه خالی است لخت بود.آروم رفتم پشت در و از  سوراخ کلید داخل اتاق را نگاه کردم.کیرم سریع راست شد. مامان لخت با بدن خیس از حمام بیرون آمده بود و درحالی که سیگار می کشید با خواننده آهنگ همخوانی می کرد و دستانش را تکان می داد و قدم می زد.نمی دانستم مامان سیگار می کشد و انقدر زبانش خوب است . اما این که مامان من نبود همان زن داخل خرپشته بود .پستان هایش با حرکاتش روی تنش می لرزیدند وموهای سرخ مرطوبش روی شانه هایش ریخته بودند. وقتی سیگارش تمام شد حوله به خودش پیچاند و موها و تنش را خشک کرد و لبه ی تخت خواش نشست. پاهایش را از هم باز کرد.بازهم آب دهانم خشک شده بود و نمی توانستم قورتش بدهم.کسش را چک می کرد .بعد از داخل کشو پاتختی یک  تیوب شفاف سبز رنگ بیرون آورد و درش را باز کرد و ژل سبز رنگ مالید کف دستش و مالید روی کسش و همراه با آن آهی عمیق کشید.بعد از چند دقیقه از داخل یکی از کشوها یک شورت کِرِم رنگ بیرون آورد و پوشید. داشت لباس هایش را می پوشید و این به بدین معنی بود که تا چند دقیقه دیگر بیرون می آمد.اصلا لازم نبود بداند من خانه را در این وضعیت دیده ام.سریع کفش هایم را پوشیدم در را بستم واز ساختمان و پس از آن کوچه بیرون زدم . نیم ساعت بعد که برگشتم و زنگ خانه را زدم .می ترسیدم بروم داخل .مامان در را باز کرد.همان مامان همیشگی شده بود با لباس های ساده همیشگی اش و موهایی که محکم پشت سرش می بست.خبری از موسیقی عجیب نبود,صدای زودپز می آمد و به جای بوی قهوه و سیگار و اودکلن بوی گوشت خورشت قیمه می آمد که داخل زودپز بالا و پایین می پرید.پرده ها همه کنار بودند و خانه خودمان مثل همیشه غرق در نور بود.



انگار زن برهنه سرخ مو,شیشه های شراب و شکلات, میوه های قاچ شده و بوی سیگار قوه و موزیک همه و همه رویای بیشتر نبوده اند.رویایی از هزار و یک شب.

نوشته شده توسط : کسری

هیچ نظری موجود نیست: