۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

آغاز عجیب!

صورت خیس از عرقم را با آستینم پاک کردم و بدو بدو از راه پله های خانه رفتم بالا, به قول مادرم ما از خروس خون تا بوق سگ ول بودیم توی کوچه و خیابون به دنبال یک توپ پلاستیکی!حالا گرسنه ام شده بود و می خواستم ببینم نهار چی داریم . خانه ما طبقه چهارم  یک آپارتمان چهار طبقه قدیمی بود و آسانسوری هم در کار نبود. رفتم در خانه مان و و در زدم, کسی در را باز نکرد. این وقت روز صد درصد مادرم باید خانه می بود,چون من توی کوچه بودم و بیرون رفتنش را ندیده بودم. اما هرچه در زدم و مامان مامان گفتم هیچ خبری نشد ! یکم روی پله نشستم تا عرقم خشک شد اما برای یک پسر بچه 11 ساله حتی چند دقیقه جایی منتظر ماندن می تواند تا سر حد مرگ خسته کننده باشد.از پله های پشت سرم رفتم سمت خرپشته  تا شاید مخفی گاه لواشک های مامان را پیدا کنم و ناخنک بزنم اما میان راه صدای مادرم را شنیدم :با کسی حرف می زد, صدایش عادی نبود,انگار ناله می کرد و درد می کشید و نفس نفس می زد و آه می کشید و حتی گاهی می خندید! ترسیدم ...فکر کردم اتفاقی برای مادر افتاده . پله ها رو با سرعت بیشتری بالا رفتم تا رسیدم به خرپشته , ترسیده بودم و پاهایم به شدت می لرزیدند. آن جا همیشه پر از خرت و پرت و وسایل به درد نخور خانه ما بود به علاوه گونی های برنج پدرم که روی هم چیده شده بودند و اگر کسی وارد خرپشته می شد باید آن ها را دور می زد تا به در پشت بام می رسید.از ترس پاهایم سست شده بودند. آرام از پشت گونی ها داخل خرپشته را نگاه کردم. کنار در پشت بام فرزین پسر آقای مستوفی _ ساکنین طبقه پایین ما_ مادرم را به دیوار چسبانده بود و صورتش را روی گردنش گذاشته بود !زبانم از ترس بند آمده بود و پاهایم از حرکت ایستاده بودند.نمی توانستم تکان بخورم یا حرفی بزنم. نمی دانستم می خواهد چه بلایی سر مادرم بیاورد.شاید می خواست اورا بکشد یا زخمیش کند یا شاید هم خون آشام بود و می خواست خونش را بمکد !اما خود مادرم گفته بود که خون آشام ها فقط خیالی اند و در فیلم ها و داستان ها زندگی می کنند. پس فرزین داشت چه کار می کرد؟ فرزین پسر خوبی بود سرش به کار خودش بود. گرچه پدرم از او خوشش نمی آمد و اورا "اراذل ولگرد"خطاب می کرد اما هیچ کس آزاری ازش ندیده بود.موهای مشکی پرپشتش را دم عصبی بسته بود و شلوارک چهارخانه ی همیشگی اش پایش بود با یک زیر پوش حلقه ای سفید!مادرم در میان بازوان عضلانیش  مثل یک بچه به نظر می آمد که نمی توانداز خودش دفاع کند اما نمی دانم چرا مادرم جیغ نمی زد یا سعی نمی کرد فرار کند و فقط مثل مار به خودش می پیچید و آه و ناله می کرد.فرزین صورتش را از روی گردن مادرم برداشت و لبهایش را روی لب های مادر گذاشت,دلم فروریخت از دیدن این صحنه .می دانستم این کار چیست !سامان پسر فرزانه خانوم که از ماها بزرگتر بود برایم تعریف کرده بود که بچه از کجا می آید .ظهرها که می نشستیم زیر سایه بیدهای کنار جوی آب کوچه برایم می گفت مرد باید زن را بکند و آبش را داخل کس زن بریزد تا زن باردار شود! نخستین بارها بود که کلمه کس را می شنیدم, برایم عجیب بود شنیدن این داستان ها و با خودم فکر می کردم چرا باید انسان های بزرگسال و عاقل یک همچنین کارهای زشتی بکنند که همیشه مارا ازآن ها منع می کردند؟با صدایی ترسیده از سامان پرسیده بودم:یعنی بابا مامان من هم؟یعنی اماما هم می کردن؟

بعدها سامان بیشتر برایم توضیح داده بود و وقتی موقع توضیح دادنش متوجه شدم دولم سفت و بزرگ شده است آن  را گرفته بود دستش و فشار داده بود و باخنده گفته بود:این کیره!نه دول!بهش بگو کیر ...دیگه بزرگ شدی!بعد هم گفته بود که زن و مرد از هم لب می گیرند و زبانشان را می کنند توی دهان هم,پرسیده بودم:یعنی زبونشون رو که می کنن تو دهن هم زنه حامله می شه؟سامان خندیده بود و گفته بود نه ...حال می ده .پشت گونی ها  آب دهانم خشک شده بود و ته گلویم قلقلک می آمد و پوستم داغ داغ بود,کیرم سفت شده بود و با این که ناراحت بودم و حالم بد بود دلم می خواست بیشتر نگاه کنم .اگر مرد و زن ها با هم بچه دار می شدند دیگر فرزین چه کاره بود؟ فرزین چرا باید با مامانم لب می گرفت؟ مادرم  زن ریز نقش و زیبایی بود که پوستی سفید و موهای قرمز رنگ وچشم های سبز جنگلی  داشت . زن صبوری بود که در عین مهربانی همیشه جدی و با حیا بود و به کسی زیاد رو نمی داد اما حالا انگار یکی دیگر بود , فرزین سرش را گذاشته بود لای پستان های مادرم و او می خندید و آه می کشید .برخلاف همیشه که شلوار مشکی و بلوز کاملا پوشیده می پوشید و موهایش را پشت سرش می بست حالا بلوز و دامنی سبز پوشیده بود که همرنگ چشمانش بودند و من تا به حال ندیده بودمشان .فرزین دستش را پایین آورد و دامن مامانم را بالا آورد با دستهایش ..دلم داشت از حرکت می ایستاد .پاهای سفید مامان تو جوراب های مشکی بلند در دستان بزرگ فرزین می لغزیدند و اون می خندید. فرزین دست انداخت زیر باسن مادرم و اورا از زمین بلند کرد و و صورتش را لای پستان هایش مالید.مامان در حالی که هنوز بلند بلند می خندید دکمه های لباسش را باز کرد. آب دهانم را می خواستم قورت بدهم اما انگار نمی شد با دیدن سوتین قرمز مامانم حالم بیشتر بد شد .با دستش پستان هایش را بیرون آورد و فرزین اون را به دیوار چسباند و پستان هایش را به دهان گرفت و لیس زد و گاز گرفت.مامان بازهم می خندید و آه می کشید .فرزین اورا زمین گذاشت و دامنش رابالا داد و من شرت قرمز مادرم را دیدم ,نصفش از تور بود .می دانستم که زن ها  کیر ندارد اما هیچ تصوری از  "کُس" که سامان گفته بود لای پای زن هاست و کیر تویش فرو می رود نداشتم .یعنی فرزین می خواست کیرش را بکند توی کس مامانم؟مگر بابا نباید این کار را می کرد؟ فرزین صورتش را فشار داد جلوی شورت مامان و مامان آه کشید . کیرم مثل سنگ تو دستم بود و احساس می کردم دل دل می زند .فرزین شرت مامان را پایین کشید, تا زانوهایش ,جلوی مامان به جای کیر هیچی نبود ,یک شکاف باریک بود که می رفت لای پایش و کمی موی قرمز رنگ بالای شکاف .فرزین زبانش را لای شکاف کشید و مادرم ایندفعه بلند تر از هر دفعه آه کشید . حالم بدجوری خراب بود .کیرم را ناخودآگاه می مالیدم و و ازین کار خوشم می آمد . مامان پاهایش را باز کرده بود و فرزین به لیس زدن ادامه می داد ,دستش را لای پای مامان برد و مامان جیغ زد .فرزین با صدای خمار گفت:جوووووووون....جووونم...خیس خیسه کست ....منتظر کیرمه
مامانم جواب داد :مال خودته فرزینم ...لیس بزن .بخورش.
مامان دست هایش را لای موهای فرزین کرد ودرحالی که شکمش را جلو آورد و پاهاش را از هم باز کرد . سر فرزین را فشار داد لای پاهاش.مدام کیرم را می مالوندم و لذت می بردم .فرزین بلند شد و گفت :وقت گاییدنته جنده !مامانم جواب داد:  مال این حرفا نیستی توله سگ !(تا به حال حرفی بدتر از بی ادب از دهان مادرم نشنیده بودم ) فرزین یک دفعه مادرم را برگرداند و دامنش را بالا زد  و گفت:بچرخ تا بچرخیم...یه جوری می کنمت که تا یک هفته نتونی راه بری هرجایی ...!

فرزین زیپ جلوی شلوارکشو باز کرد و دست کرد توش و کیرشو آورد بیرون,وقتی دیدم واقعا ترسیدم,خیلی بزرگ بود و تیره .دامن مامان را کاملا داد بالا و دو طرف کپل هاشو گرفت .مامانم کمرشو داخل داد و قمبل کرد و من نمای کسش را برای اولین بار دیدم:درست لای دوتا لمبر سفید کونش مثل یک شکاف سرخ باز شده بود که دوطرفش مثل دو تا کلوچه بود بالای شکاف زیر سوراخ ریز کون مامان سوراخی بزرگ تر و سرخ رنگ بود.کسش خیس به نظر می رسید.فرزین کیرشو با دست گرفت و از بالا تا پایین شکاف کس مامان کشید مامان آه می کشید و زیرلب فحش می داد تا فرزین کیرشو گذاشت روی سوراخ و با کمی مکس فشار داد.مامان تقریبا جیغ کشید و به خودش پیچید و داد زد : مادرجنده آروم بکن جرم دادی! فرزین با همان صدای خمار جواب داد:جرت می دم ,پارت می کنم و کیرشو یک دفعه تا ته کرد تو!مامان بلندتر جیغ کشید!چرا برایشان مهم نبود که کسی بشنود؟ انقدر از حال خود خارج شده بودند؟ ممکن بود هرکسی بشنود و بیاید ببیند!نکند کار بدی نیست و همه ی پسر همسایه ها می توانند زنان همسایه را در خرپشته بکنند و به همدیگر فحش های رکیک هم بدهند! فرزین از پشت پستان های مادرم را محکم گرفته بود و کیرش را توی کس مادرم فرو می کرد و بیرون می آورد و آه می کشید ,البته صدایش لابه لای آه و جیغ های مادرم گم شده بود.من هم ناخودآگاه کیرم را سریع تر می مالیدم . در هر بار بیرون کشیدن نمایی از کیر فرزین و کس خیس مامان را می دیدم .فرزین بعد مدتی طولانی کیرش را بیرون کشید و شورت مامان را کاملا از پایش بیرون کشید و اورا رو دستانش گرفت و کیرش را کرد لای پای مامان .خوب نمی دیدم اما بازهم کرده بود توی کسش که مامان اینجوری جیغ می زد و شانه های فرزین را چنگ می انداخت .حس می کردم جیشم دارد می ریزد و دست از مالوندن کیرم برمی داشتم تا خودم را اینجا خیس نکنم اما بازهم دلم می خواست آن را بمالم .فرزین همچنان پستان های مامان را می خورد و بدون انیکه خسته شود همانطور که توی هوا رو دودست گرفته بودش می کردش. و گاهی با یکی از دست هایش محکم می زد روی لمبرهای مامان که مامان جیغ می زد.جای دستهایش روی لمبرها سرخ شده بود.حس جیش کردن داشتم بازهم اما نمی توانستم دست از مالیدن کیرم بردارم .حس می کردم که استخوان هایم دارند فشرده می شوند و چشم هایم سیاهی می روند و باز هم می مالیدم. مامان  بلندتر جیغ می زد و ناله می کرد و فحش می داد:کثافت ولگرد...جرم بده...تندتر...تندتر...بکن...کسمو پاره کن.
فرزین آروم می گفت چی تو کسته؟و مادرم جواب می داد:کیییرت....کیرت داغ و کلفتت...
حالم  خراب شد احساس کردم از همه جای بدنم دارد سیم رد می شود...کیرم تکان خورد و خیس شد ...فکر کردم دارم می شاشم اما نمی توانستم متوقفش کنم!خیلی حال می داد.دست ها و شورتم کامل خیس شده بودند. آرام گرفتم و پشت گونی های نشستم و داخل شرتم را نگاه کرد,شاش نبود,کمتر از شاش بود .یک چیز سفید و لزج بود مثل چسب یا شیر...دستم را از داخل شرتم بیرون آوردم و با گونی های برنج پاک کردم.نا نداشتم .انگار که کوه کنده بودم,انگار دوروز زیر آفتاب فوتبال بازی کرده بودم.صدای مامان و فرزین هنوز خرپشته را پر کرده بود , بلند شدم و نگاه کردم باز, هنوز فرزین داشت مامان را سریع می کرد ...جیغ های مامان تند تر و تندتر شد و شانه های فرزین را طوری چنگ می انداخت که جای ناخن های بلند لاک سبز خورده اش روی آن ها کاملا می ماند.مامان آرام شد و فرزین چند لحظه بعد چند آه بلند باصدای کلفتش کشید و درحالی که مامان را به در پشت بام می فشرد کمرش را عقب و جلو کرد و همانطور ایستاد.آرام در بغل همدیگر بودند و فقط نفس نفس می زدند,مامان دست هایش را روی سر فرزین کشید آرام بوسش کرد.احتمالا فرزین هم مثل من آبش آمده بود. و ریخته بود توی کس مامان.یعنی بچه درست می شد؟یعنی امروز آمده بودند اینجا تا مامان یک بچه دیگر داشته باشد؟یعنی فرزین همیشه مامان را بچه دار کرده ؟یا بابا؟چرا مامان با بابا به خرپشته نیامده اند؟

بعد از چند لحظه مادر خودش از فرزین جدا کرد و ایستاد روی زمین.دامن بلندش پایین افتاد.سوتینش را درست کرد و دکمه های لباسش را بست  و موهایش را مثل همیشه پشت سرش بست.صورتش و زیر بغل لباسش خیس عرق بود .فرزین کیرش را که کوچیکتر شده بود با دست کرد توی شلوارکش و زیپش را کشید ومامان را از پشت بغل کرد و گردنش را بوسید.هردو ساکت بودند.اگر من را اینجا می دیدند دمارم درآمده بود اما نمی شد پایین رفت.همه جا ساکت شده بود و صدای پایین رفتنم را می شنیدند.بهتر بود همینطور پشت گونی های برنج می ماندم تا شاید بروند پایین و من را نبینند.

مامان برگشت و لب های فرزین را بوسید و شرت خیسش را با انگشت های پایش از روی زمین بالا پرت کرد و توی هوا با دست گرفت و چشمکی زد و از پله ها پایین رفت . بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند و من را ببیند. فرزین هم از پاک سیگار توی جیب شلوارکش یک نخ سیگار بیرون آورد با لب هایش ترش کرد و کبریت کشاند زیرش. خیره شده بودم به خالکوبی اژدهای بزرگ روی دستش و فکر می کردم به چیزی که دیده بودم.سیگار به دست در را باز کرد و رفت روی پشت بام.از پله ها آرام آرام پایین آمدم و از در خانه که مامان احتمالا برای من بازگذاشته بود رفتم داخل. صدای آب حمام گرفتن می آمد. از حمام داخل اتاق مامان و بابا بود.رفتم طرف اتاق و از لای در باز دیدم کسی داخل نیست.مامان داشت دوش می گرفت.لباس هایی که بالا پوشیده بود روی تخت ریخته بودند.شورت سرخ رنگ توری اش را برداشتم و بو کشیدم.خیس بود و بوی عجیبی می داد که دوست داشتم.


ادامه دارد...


نوشته شده توسط :کسری






هیچ نظری موجود نیست: