۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

آتش در نیستان


ظرف یک روز تمام زندگی من 180 درجه تغییر کرد.همه چیز زیروزبر شد.از یک پسر بچه بی خیال که بزرگترین دغدغه ذهنی اش فوتبال است تبدیل شدم به روحی سرگردان که از هر موقیعتی استفاده می کرد تا با یاد آوری خاطراتش خود ارضایی کند. تازه یاد گرفته بودم که کِرِم بمالم به کیرم و دستم را دورش حلقه کنم و در یک جهت جلو عقب کنم تا لذت بخش تر باشد.دستانم همیشه بوی کرم می داد و چرب بودند و باز هم از جغ زدن خسته نمی شدم.سامان اسمش را یادم داده بود.جرات نکرده بودم از ماجرای ظهر آن روزبرایش چیزی تعریف کنم اما او کاملا  پی برده بود که یکدفعه مسائل زن و شوهری برایم جذاب شده اند و ازش مدام بیشتر و بیشتر سوال می پرسیدم.


رفتار مامان و فرزین کاملا مثل گذشته شده بود و با این که سعی می کردم مدام مامان را زیر نظر داشته باشم تا اگر دوباره خواست آن کار را تکرار کند من هم ببینمش . هیچ خطایی ازش سر نمی زد! با اینکه مثل گذشته دوستش داشتم اما هروقت چشمم می افتاد به بالای پستان هایش که موقع خم شدن از یقه بلوزش پیدا بود یاد سفیدی و لرزششان می افتادم و تا خم می شد چیزی بردارد صحنه خم شدنش جلوی فرزین و باز شدن لمبرهای کونش از هم جلوی چشمم می آمد و کیرم راست می شد. نظرم نسبت به باقی زن ها و دخترهاهم تغییر کرده بود و با دیدنشان سعی می کردم لخت و یا در حال گاییده شدن تصورشان کنم. مخصوصا زن های همسن و سال مامان بیشتر جذبم می کردند .بیشتر از همه بعد از مادرم چشمم پشت سر کوچکترین دختر آقای فراهانی بود که تازه از شوهرش طلاق گرفته بود و برگشته بود خانه پدرش که طبقه همکف آپارتمان ما بود .آقای فراهانی استاد بازنشسته دانشگاه بود و آنقدر پیر شده بود که آلزایمر و ضعف بینایی، در کنار آرتروز زنش زندگی را برایشان عذاب آور کند . به جز شوکا هر سه فرزند دیگرش تحصیل کرده بودند و خارج از ایران زندگی می کردند.و شوکا احتمالن تنها به این دلیل  مانده بود اینجا که خوراک رویاهای خیس بیشتری را برایم آماده کند . مخصوصن طرز رفتار و لباس پوشیدن خاصش که البته از منظر باقی مردها و زن های آپارتمان و خانه  خیلی مورد پسند نبود اما برای من فوق العاده جذاب بود طوری که مدت های می نشستم بیرون خانه تا از ساختمان خارج شود و با دوربین بزرگی که از گردنش آویرزان بود و چندین و چند کاغذ لوله شده بلند در دستانش سوار پژو504سبز رنگش شود و از خانه دور شود یا در حالی که مدرن تالکینگ در ماشینش می خواند برگردد. لباس های آزاد بلند می پوشید که یقه شان باز بود و روسری های رنگی سرش می کرد و عینک های آفتابی بزرگ می زد.همیشه آرایش می کرد و بوی عطر تندش تا چند دقیقه بعد از رفتنش توی پاگرد خانه می ماند تا من بدوم بروم و بو بکشم و لذت ببرم ازین بو .سیگار هم می کشید .البته داخل ساختمان نه , وقتی جلوی خانه روی ترمز می زد سیگارش را حتی اگه تازه روشن کرده بود از شیشه باز پرت می کرد بیرون تا من پس از ناپدید شدنش داخل ساختمان، بروم آن را بردارم و خیره شوم به اثر رژ لب روی فیلترش و چند پک بزنم و سرفه کنم . یکی از دلایل سیگاری شدن من علاقه شدیدم به آدم های سیگاری موجود در زندگیم بود.و اولین سیگارهایی که کشیدم همان نصفه وینستون قرمزهای شوکا بود.

شوکا رویای من شده بود،تصورات جنسی ام به خاطر علاقه شدیدی که بهش داشتم خیلی پیشرفت نمی کرد اما حتی با یاد آوری خودش و تیپ و قیافه اش می توانستم خود ارضایی کنم.اما حتی 6 ماه بعد هم آن رویای تابستانی گاییده شدن مامان بهترین خاطره برای این بود که کیرم را دستم بگیرم و جلو عقب کنم.


مامان کوچکترین حرکت اضافه ای نکرده بود تا زمستان همان سال که دوساعت زودتر از موعد همیشگی مدرسه را برای تزیینات دهه فجر و تمرین گروه تئاتر و سرود تعطیل کردند. تمام مسیر مدرسه تا خانه را دویدم ،می خواستم هرچه زودتر لباس هایم را عوض کنم و بروم توی کوچه فوتبال بازی .خانم فراهانی داشت درخت های دم در را آب می داد و در ساختمان باز بود.بدو بدو رفتم بالا و کلید انداختم و رفتم داخل.حس کردم داخل یک خانه دیگر هستم. هیچ کدام از اِلِمان های قدیم سرجایشان نبودند؛خانه معمولا با بویش شناخته می شود ,خانه ی ما بوی آرامش و امنیت می داد و غذا ! و همیشه پرده هایش باز بودند و نور می پاشید روی فرش های دست بافت مورد علاقه پدرم. اما حالا تمام پرده ها کشیده بودند و جایشان فقط آباژور گوشه پذیرایی روشن بود و چند شمع در گوشه و کنار خانه. بوی قهوه,سیگار و عود می آمد وبوی خوب اودکلن...موزیک غریبی توی خانه پخش می شد که بعدها فهمیدم پینک فلویده . حالا هم که این خطوط را می نویسم  پس از هفده سال می توانم چشمهایم را ببندم و در هیبت کودک یازده ساله ی گنگ و تعجب زده در آن فضای اثیری چشم باز کنم .روی میز وسط هال پذیرایی دو بطری بیگانه با شکل های خیلی خوشگل بودند و یک ظرف شکلات خارجی ودو بشقاب که در یکیشان توت فرنگی حقله حلقه شده بود و در دیگری پرتغال پوست کنده و خورد شده(از هر ظرف چند دانه بیشتر کم نشده بود) و  یک زیر سیگاری با چند ته سیگار . صدای دوش آب از اتاق خواب مامان و بابا می آمدو در اتاق بسته بود.از ظرف شکلات یک دانه برداشتم و گذاشتم توی دهانم.خوشمزه ترین شکلاتی بود که تا به حال خورده بودم,حالم به کلی منقلب شد از خوردنش اما جرات نداشتم بیشتر بردارم.صدای آب قطع شد و صدای باز شدن در حمام آمد.مامان از حمام بیرون آمده بود و صددرصد چون فکر می کرد خونه خالی است لخت بود.آروم رفتم پشت در و از  سوراخ کلید داخل اتاق را نگاه کردم.کیرم سریع راست شد. مامان لخت با بدن خیس از حمام بیرون آمده بود و درحالی که سیگار می کشید با خواننده آهنگ همخوانی می کرد و دستانش را تکان می داد و قدم می زد.نمی دانستم مامان سیگار می کشد و انقدر زبانش خوب است . اما این که مامان من نبود همان زن داخل خرپشته بود .پستان هایش با حرکاتش روی تنش می لرزیدند وموهای سرخ مرطوبش روی شانه هایش ریخته بودند. وقتی سیگارش تمام شد حوله به خودش پیچاند و موها و تنش را خشک کرد و لبه ی تخت خواش نشست. پاهایش را از هم باز کرد.بازهم آب دهانم خشک شده بود و نمی توانستم قورتش بدهم.کسش را چک می کرد .بعد از داخل کشو پاتختی یک  تیوب شفاف سبز رنگ بیرون آورد و درش را باز کرد و ژل سبز رنگ مالید کف دستش و مالید روی کسش و همراه با آن آهی عمیق کشید.بعد از چند دقیقه از داخل یکی از کشوها یک شورت کِرِم رنگ بیرون آورد و پوشید. داشت لباس هایش را می پوشید و این به بدین معنی بود که تا چند دقیقه دیگر بیرون می آمد.اصلا لازم نبود بداند من خانه را در این وضعیت دیده ام.سریع کفش هایم را پوشیدم در را بستم واز ساختمان و پس از آن کوچه بیرون زدم . نیم ساعت بعد که برگشتم و زنگ خانه را زدم .می ترسیدم بروم داخل .مامان در را باز کرد.همان مامان همیشگی شده بود با لباس های ساده همیشگی اش و موهایی که محکم پشت سرش می بست.خبری از موسیقی عجیب نبود,صدای زودپز می آمد و به جای بوی قهوه و سیگار و اودکلن بوی گوشت خورشت قیمه می آمد که داخل زودپز بالا و پایین می پرید.پرده ها همه کنار بودند و خانه خودمان مثل همیشه غرق در نور بود.



انگار زن برهنه سرخ مو,شیشه های شراب و شکلات, میوه های قاچ شده و بوی سیگار قوه و موزیک همه و همه رویای بیشتر نبوده اند.رویایی از هزار و یک شب.

نوشته شده توسط : کسری

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه



آغاز عجیب!

صورت خیس از عرقم را با آستینم پاک کردم و بدو بدو از راه پله های خانه رفتم بالا, به قول مادرم ما از خروس خون تا بوق سگ ول بودیم توی کوچه و خیابون به دنبال یک توپ پلاستیکی!حالا گرسنه ام شده بود و می خواستم ببینم نهار چی داریم . خانه ما طبقه چهارم  یک آپارتمان چهار طبقه قدیمی بود و آسانسوری هم در کار نبود. رفتم در خانه مان و و در زدم, کسی در را باز نکرد. این وقت روز صد درصد مادرم باید خانه می بود,چون من توی کوچه بودم و بیرون رفتنش را ندیده بودم. اما هرچه در زدم و مامان مامان گفتم هیچ خبری نشد ! یکم روی پله نشستم تا عرقم خشک شد اما برای یک پسر بچه 11 ساله حتی چند دقیقه جایی منتظر ماندن می تواند تا سر حد مرگ خسته کننده باشد.از پله های پشت سرم رفتم سمت خرپشته  تا شاید مخفی گاه لواشک های مامان را پیدا کنم و ناخنک بزنم اما میان راه صدای مادرم را شنیدم :با کسی حرف می زد, صدایش عادی نبود,انگار ناله می کرد و درد می کشید و نفس نفس می زد و آه می کشید و حتی گاهی می خندید! ترسیدم ...فکر کردم اتفاقی برای مادر افتاده . پله ها رو با سرعت بیشتری بالا رفتم تا رسیدم به خرپشته , ترسیده بودم و پاهایم به شدت می لرزیدند. آن جا همیشه پر از خرت و پرت و وسایل به درد نخور خانه ما بود به علاوه گونی های برنج پدرم که روی هم چیده شده بودند و اگر کسی وارد خرپشته می شد باید آن ها را دور می زد تا به در پشت بام می رسید.از ترس پاهایم سست شده بودند. آرام از پشت گونی ها داخل خرپشته را نگاه کردم. کنار در پشت بام فرزین پسر آقای مستوفی _ ساکنین طبقه پایین ما_ مادرم را به دیوار چسبانده بود و صورتش را روی گردنش گذاشته بود !زبانم از ترس بند آمده بود و پاهایم از حرکت ایستاده بودند.نمی توانستم تکان بخورم یا حرفی بزنم. نمی دانستم می خواهد چه بلایی سر مادرم بیاورد.شاید می خواست اورا بکشد یا زخمیش کند یا شاید هم خون آشام بود و می خواست خونش را بمکد !اما خود مادرم گفته بود که خون آشام ها فقط خیالی اند و در فیلم ها و داستان ها زندگی می کنند. پس فرزین داشت چه کار می کرد؟ فرزین پسر خوبی بود سرش به کار خودش بود. گرچه پدرم از او خوشش نمی آمد و اورا "اراذل ولگرد"خطاب می کرد اما هیچ کس آزاری ازش ندیده بود.موهای مشکی پرپشتش را دم عصبی بسته بود و شلوارک چهارخانه ی همیشگی اش پایش بود با یک زیر پوش حلقه ای سفید!مادرم در میان بازوان عضلانیش  مثل یک بچه به نظر می آمد که نمی توانداز خودش دفاع کند اما نمی دانم چرا مادرم جیغ نمی زد یا سعی نمی کرد فرار کند و فقط مثل مار به خودش می پیچید و آه و ناله می کرد.فرزین صورتش را از روی گردن مادرم برداشت و لبهایش را روی لب های مادر گذاشت,دلم فروریخت از دیدن این صحنه .می دانستم این کار چیست !سامان پسر فرزانه خانوم که از ماها بزرگتر بود برایم تعریف کرده بود که بچه از کجا می آید .ظهرها که می نشستیم زیر سایه بیدهای کنار جوی آب کوچه برایم می گفت مرد باید زن را بکند و آبش را داخل کس زن بریزد تا زن باردار شود! نخستین بارها بود که کلمه کس را می شنیدم, برایم عجیب بود شنیدن این داستان ها و با خودم فکر می کردم چرا باید انسان های بزرگسال و عاقل یک همچنین کارهای زشتی بکنند که همیشه مارا ازآن ها منع می کردند؟با صدایی ترسیده از سامان پرسیده بودم:یعنی بابا مامان من هم؟یعنی اماما هم می کردن؟

بعدها سامان بیشتر برایم توضیح داده بود و وقتی موقع توضیح دادنش متوجه شدم دولم سفت و بزرگ شده است آن  را گرفته بود دستش و فشار داده بود و باخنده گفته بود:این کیره!نه دول!بهش بگو کیر ...دیگه بزرگ شدی!بعد هم گفته بود که زن و مرد از هم لب می گیرند و زبانشان را می کنند توی دهان هم,پرسیده بودم:یعنی زبونشون رو که می کنن تو دهن هم زنه حامله می شه؟سامان خندیده بود و گفته بود نه ...حال می ده .پشت گونی ها  آب دهانم خشک شده بود و ته گلویم قلقلک می آمد و پوستم داغ داغ بود,کیرم سفت شده بود و با این که ناراحت بودم و حالم بد بود دلم می خواست بیشتر نگاه کنم .اگر مرد و زن ها با هم بچه دار می شدند دیگر فرزین چه کاره بود؟ فرزین چرا باید با مامانم لب می گرفت؟ مادرم  زن ریز نقش و زیبایی بود که پوستی سفید و موهای قرمز رنگ وچشم های سبز جنگلی  داشت . زن صبوری بود که در عین مهربانی همیشه جدی و با حیا بود و به کسی زیاد رو نمی داد اما حالا انگار یکی دیگر بود , فرزین سرش را گذاشته بود لای پستان های مادرم و او می خندید و آه می کشید .برخلاف همیشه که شلوار مشکی و بلوز کاملا پوشیده می پوشید و موهایش را پشت سرش می بست حالا بلوز و دامنی سبز پوشیده بود که همرنگ چشمانش بودند و من تا به حال ندیده بودمشان .فرزین دستش را پایین آورد و دامن مامانم را بالا آورد با دستهایش ..دلم داشت از حرکت می ایستاد .پاهای سفید مامان تو جوراب های مشکی بلند در دستان بزرگ فرزین می لغزیدند و اون می خندید. فرزین دست انداخت زیر باسن مادرم و اورا از زمین بلند کرد و و صورتش را لای پستان هایش مالید.مامان در حالی که هنوز بلند بلند می خندید دکمه های لباسش را باز کرد. آب دهانم را می خواستم قورت بدهم اما انگار نمی شد با دیدن سوتین قرمز مامانم حالم بیشتر بد شد .با دستش پستان هایش را بیرون آورد و فرزین اون را به دیوار چسباند و پستان هایش را به دهان گرفت و لیس زد و گاز گرفت.مامان بازهم می خندید و آه می کشید .فرزین اورا زمین گذاشت و دامنش رابالا داد و من شرت قرمز مادرم را دیدم ,نصفش از تور بود .می دانستم که زن ها  کیر ندارد اما هیچ تصوری از  "کُس" که سامان گفته بود لای پای زن هاست و کیر تویش فرو می رود نداشتم .یعنی فرزین می خواست کیرش را بکند توی کس مامانم؟مگر بابا نباید این کار را می کرد؟ فرزین صورتش را فشار داد جلوی شورت مامان و مامان آه کشید . کیرم مثل سنگ تو دستم بود و احساس می کردم دل دل می زند .فرزین شرت مامان را پایین کشید, تا زانوهایش ,جلوی مامان به جای کیر هیچی نبود ,یک شکاف باریک بود که می رفت لای پایش و کمی موی قرمز رنگ بالای شکاف .فرزین زبانش را لای شکاف کشید و مادرم ایندفعه بلند تر از هر دفعه آه کشید . حالم بدجوری خراب بود .کیرم را ناخودآگاه می مالیدم و و ازین کار خوشم می آمد . مامان پاهایش را باز کرده بود و فرزین به لیس زدن ادامه می داد ,دستش را لای پای مامان برد و مامان جیغ زد .فرزین با صدای خمار گفت:جوووووووون....جووونم...خیس خیسه کست ....منتظر کیرمه
مامانم جواب داد :مال خودته فرزینم ...لیس بزن .بخورش.
مامان دست هایش را لای موهای فرزین کرد ودرحالی که شکمش را جلو آورد و پاهاش را از هم باز کرد . سر فرزین را فشار داد لای پاهاش.مدام کیرم را می مالوندم و لذت می بردم .فرزین بلند شد و گفت :وقت گاییدنته جنده !مامانم جواب داد:  مال این حرفا نیستی توله سگ !(تا به حال حرفی بدتر از بی ادب از دهان مادرم نشنیده بودم ) فرزین یک دفعه مادرم را برگرداند و دامنش را بالا زد  و گفت:بچرخ تا بچرخیم...یه جوری می کنمت که تا یک هفته نتونی راه بری هرجایی ...!

فرزین زیپ جلوی شلوارکشو باز کرد و دست کرد توش و کیرشو آورد بیرون,وقتی دیدم واقعا ترسیدم,خیلی بزرگ بود و تیره .دامن مامان را کاملا داد بالا و دو طرف کپل هاشو گرفت .مامانم کمرشو داخل داد و قمبل کرد و من نمای کسش را برای اولین بار دیدم:درست لای دوتا لمبر سفید کونش مثل یک شکاف سرخ باز شده بود که دوطرفش مثل دو تا کلوچه بود بالای شکاف زیر سوراخ ریز کون مامان سوراخی بزرگ تر و سرخ رنگ بود.کسش خیس به نظر می رسید.فرزین کیرشو با دست گرفت و از بالا تا پایین شکاف کس مامان کشید مامان آه می کشید و زیرلب فحش می داد تا فرزین کیرشو گذاشت روی سوراخ و با کمی مکس فشار داد.مامان تقریبا جیغ کشید و به خودش پیچید و داد زد : مادرجنده آروم بکن جرم دادی! فرزین با همان صدای خمار جواب داد:جرت می دم ,پارت می کنم و کیرشو یک دفعه تا ته کرد تو!مامان بلندتر جیغ کشید!چرا برایشان مهم نبود که کسی بشنود؟ انقدر از حال خود خارج شده بودند؟ ممکن بود هرکسی بشنود و بیاید ببیند!نکند کار بدی نیست و همه ی پسر همسایه ها می توانند زنان همسایه را در خرپشته بکنند و به همدیگر فحش های رکیک هم بدهند! فرزین از پشت پستان های مادرم را محکم گرفته بود و کیرش را توی کس مادرم فرو می کرد و بیرون می آورد و آه می کشید ,البته صدایش لابه لای آه و جیغ های مادرم گم شده بود.من هم ناخودآگاه کیرم را سریع تر می مالیدم . در هر بار بیرون کشیدن نمایی از کیر فرزین و کس خیس مامان را می دیدم .فرزین بعد مدتی طولانی کیرش را بیرون کشید و شورت مامان را کاملا از پایش بیرون کشید و اورا رو دستانش گرفت و کیرش را کرد لای پای مامان .خوب نمی دیدم اما بازهم کرده بود توی کسش که مامان اینجوری جیغ می زد و شانه های فرزین را چنگ می انداخت .حس می کردم جیشم دارد می ریزد و دست از مالوندن کیرم برمی داشتم تا خودم را اینجا خیس نکنم اما بازهم دلم می خواست آن را بمالم .فرزین همچنان پستان های مامان را می خورد و بدون انیکه خسته شود همانطور که توی هوا رو دودست گرفته بودش می کردش. و گاهی با یکی از دست هایش محکم می زد روی لمبرهای مامان که مامان جیغ می زد.جای دستهایش روی لمبرها سرخ شده بود.حس جیش کردن داشتم بازهم اما نمی توانستم دست از مالیدن کیرم بردارم .حس می کردم که استخوان هایم دارند فشرده می شوند و چشم هایم سیاهی می روند و باز هم می مالیدم. مامان  بلندتر جیغ می زد و ناله می کرد و فحش می داد:کثافت ولگرد...جرم بده...تندتر...تندتر...بکن...کسمو پاره کن.
فرزین آروم می گفت چی تو کسته؟و مادرم جواب می داد:کیییرت....کیرت داغ و کلفتت...
حالم  خراب شد احساس کردم از همه جای بدنم دارد سیم رد می شود...کیرم تکان خورد و خیس شد ...فکر کردم دارم می شاشم اما نمی توانستم متوقفش کنم!خیلی حال می داد.دست ها و شورتم کامل خیس شده بودند. آرام گرفتم و پشت گونی های نشستم و داخل شرتم را نگاه کرد,شاش نبود,کمتر از شاش بود .یک چیز سفید و لزج بود مثل چسب یا شیر...دستم را از داخل شرتم بیرون آوردم و با گونی های برنج پاک کردم.نا نداشتم .انگار که کوه کنده بودم,انگار دوروز زیر آفتاب فوتبال بازی کرده بودم.صدای مامان و فرزین هنوز خرپشته را پر کرده بود , بلند شدم و نگاه کردم باز, هنوز فرزین داشت مامان را سریع می کرد ...جیغ های مامان تند تر و تندتر شد و شانه های فرزین را طوری چنگ می انداخت که جای ناخن های بلند لاک سبز خورده اش روی آن ها کاملا می ماند.مامان آرام شد و فرزین چند لحظه بعد چند آه بلند باصدای کلفتش کشید و درحالی که مامان را به در پشت بام می فشرد کمرش را عقب و جلو کرد و همانطور ایستاد.آرام در بغل همدیگر بودند و فقط نفس نفس می زدند,مامان دست هایش را روی سر فرزین کشید آرام بوسش کرد.احتمالا فرزین هم مثل من آبش آمده بود. و ریخته بود توی کس مامان.یعنی بچه درست می شد؟یعنی امروز آمده بودند اینجا تا مامان یک بچه دیگر داشته باشد؟یعنی فرزین همیشه مامان را بچه دار کرده ؟یا بابا؟چرا مامان با بابا به خرپشته نیامده اند؟

بعد از چند لحظه مادر خودش از فرزین جدا کرد و ایستاد روی زمین.دامن بلندش پایین افتاد.سوتینش را درست کرد و دکمه های لباسش را بست  و موهایش را مثل همیشه پشت سرش بست.صورتش و زیر بغل لباسش خیس عرق بود .فرزین کیرش را که کوچیکتر شده بود با دست کرد توی شلوارکش و زیپش را کشید ومامان را از پشت بغل کرد و گردنش را بوسید.هردو ساکت بودند.اگر من را اینجا می دیدند دمارم درآمده بود اما نمی شد پایین رفت.همه جا ساکت شده بود و صدای پایین رفتنم را می شنیدند.بهتر بود همینطور پشت گونی های برنج می ماندم تا شاید بروند پایین و من را نبینند.

مامان برگشت و لب های فرزین را بوسید و شرت خیسش را با انگشت های پایش از روی زمین بالا پرت کرد و توی هوا با دست گرفت و چشمکی زد و از پله ها پایین رفت . بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند و من را ببیند. فرزین هم از پاک سیگار توی جیب شلوارکش یک نخ سیگار بیرون آورد با لب هایش ترش کرد و کبریت کشاند زیرش. خیره شده بودم به خالکوبی اژدهای بزرگ روی دستش و فکر می کردم به چیزی که دیده بودم.سیگار به دست در را باز کرد و رفت روی پشت بام.از پله ها آرام آرام پایین آمدم و از در خانه که مامان احتمالا برای من بازگذاشته بود رفتم داخل. صدای آب حمام گرفتن می آمد. از حمام داخل اتاق مامان و بابا بود.رفتم طرف اتاق و از لای در باز دیدم کسی داخل نیست.مامان داشت دوش می گرفت.لباس هایی که بالا پوشیده بود روی تخت ریخته بودند.شورت سرخ رنگ توری اش را برداشتم و بو کشیدم.خیس بود و بوی عجیبی می داد که دوست داشتم.


ادامه دارد...


نوشته شده توسط :کسری